سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گل های سرخ بی صدا

سلام به همگی.این متنارو مهدیس بهم داده.خوب و بدش با خودش. 

 

گنجشک و خدا

گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود

خدا گفت :چیزی بگو!

گنجشک گفت: خسته ام.

خدا گفت: از چه؟

گنجشک گفت: تنهایی,بی همدمی.کسی تا به خاطرش بپری,بخوانی ,اورا داشته باشی.

خدا گفت :مگر مرا نداری؟

کنجشگ گفت:گاهی چنان دور میشوی که بالهای کوچکم به تو نمی رسند.

خدا گفت:آیا هرگز به ملکوتم نیامدی؟

گنجشک سکوت کرد.بغض به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود.

خدا گفت:آیا همیشه در قلبت نبوده ام؟چنان از غیر پرش کردی که جایی برایم نمانده.

چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری.هرگز تنهایت گذاشتم؟

گنجشک سر به زیر انداخت .دانه های اشک چشمهای کوچکش را پر کرده بود.

خدا گفت: اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست بیا!

گنجشک سر بلند کرد,دشتهای آنسو تا بی نهایت سبز بود.

گنجشک به سمت بی نهایت پر گشود.

 

 

 

  


نوشته شده در یکشنبه 89/4/13ساعت 12:31 عصر توسط زهرا مجیدی نظرات () |

Design By : Night Melody